salamm
Known
- Messages
- 199
- Reaction score
- 518
- Points
- 93
In ancient Egypt, a long time ago, Mr. Smag inherited his father's wealth and decided to open a tailor shop named after himself. Since childhood, Mr. Smag had a passion for designing and sewing clothes for both men and women. After many years, he finally had the chance to fulfill his dream.
As time passed, Mr. Smag developed neck arthritis, which made it difficult for him to sew and sit at his sewing table. However, he couldn't resist the colorful, embroidered fabrics that brought him joy. After much thought, he decided to rent out his tailor shop and open a fabric store nearby.
He searched for a skilled tailor to take over his shop and eventually found one. He rented the shop and focused on his fabric business. Over the years, the community grew fond of the new tailor, who offered free fabric and low wages for those in need. As a result, the locals turned away from Mr. Smag and showed respect to the new tailor.
Sadly, Mr. Smag passed away due to illness, and only a few neighbors attended his funeral. In the days that followed, many needy people visited the new tailor for their clothing needs.
In the following days, anyone in need visited the new tailor for new clothes. The tailor, frustrated, said he had no more free items. When people asked why, he explained that the person who used to pay for the fabric and your wages had passed away. The people realized the stories and kindness of Mr. Smag and felt very regretful about how they treated him, but unfortunately, there was no time left to make amends.As time passed, Mr. Smag developed neck arthritis, which made it difficult for him to sew and sit at his sewing table. However, he couldn't resist the colorful, embroidered fabrics that brought him joy. After much thought, he decided to rent out his tailor shop and open a fabric store nearby.
He searched for a skilled tailor to take over his shop and eventually found one. He rented the shop and focused on his fabric business. Over the years, the community grew fond of the new tailor, who offered free fabric and low wages for those in need. As a result, the locals turned away from Mr. Smag and showed respect to the new tailor.
Sadly, Mr. Smag passed away due to illness, and only a few neighbors attended his funeral. In the days that followed, many needy people visited the new tailor for their clothing needs.
در گذشته ای دور ؛ در مصرباستان
اقای اسمگ پس از گرفتن ارث پدری اش تصمیم گرفت مغازه ای با نام و نشان خیاطی اقای اسمگ بنا کند
اقای اسمگ که از بچگی عاشق طراحی و دوخت دوزلباس های زنانه و مردانه بود بالاخره بعد از سالها میتوانست رویای خود را اجرا کند
زمان میگذشت و میگذشت بعد از سالیانی اقای اسمگ درگیر ارتروزگردن شد ودیگرنمیتوانست پارچه ای بدوزد وپشت میز خیاطی اش بنشیند
اما نمیتوانست هم از دیدن پارچه های سنگدوزی شده رنگیرنگی که بهروح او جاندوباره میبخشید دست بردارد
برای همین بعد ازکلی فکر وتصمیم گیری به این نتیجه رسید مغازه خیاطی اش را اجاره دهد ودر همان نزدیکی مغازه پارچه فروشی بزند
بههمیندلیل دنبال خیاطی خوب برای اجاره دادن مغازه گشت
پس از مدتیخیاط ماهری پیدا کرد و مغازه را اجاره داد وخودش مشغول پارچه فروشی اش بود
سالیانی گذشت و مردم عاشق خیاط جدید شده بودند چون خیاط جدید برای کسانی که پولی نداشتن با پارچه مجانی ودستمزدکم پارچه میدوخت وتحویل میداد
به همین دلیل مردم ان محل از اقای اسمگ رو برگرداندن و به خیاط جدید احترام میذاشتن
پس ازمدتی اقای اسمگ براثر مریضی در گذشت و جزدوسه نفر از همسایگان برای خاکسپاری نیامدند
روزهای بعد هرکس از نیازمندان به خیاط جدید برای لباس جدید سر میزدنخیاط با عصبانیت گفت مال مفت مزه کرده دیگر چیزمفتکینداریم
مردم که علت را جویا شدند خیاط گفت چون کسی که پول پارچه ودستمزد شما نیازمندان را حساب میکرد مرده است
مردم متوجه داستان ها و خوبی های اقای اسمگ شدند و از رفتاری که بااو کردند بسیار احساس پشیمانی کردند اما حیف که دیگر وقتی برای جبران نبود
اقای اسمگ پس از گرفتن ارث پدری اش تصمیم گرفت مغازه ای با نام و نشان خیاطی اقای اسمگ بنا کند
اقای اسمگ که از بچگی عاشق طراحی و دوخت دوزلباس های زنانه و مردانه بود بالاخره بعد از سالها میتوانست رویای خود را اجرا کند
زمان میگذشت و میگذشت بعد از سالیانی اقای اسمگ درگیر ارتروزگردن شد ودیگرنمیتوانست پارچه ای بدوزد وپشت میز خیاطی اش بنشیند
اما نمیتوانست هم از دیدن پارچه های سنگدوزی شده رنگیرنگی که بهروح او جاندوباره میبخشید دست بردارد
برای همین بعد ازکلی فکر وتصمیم گیری به این نتیجه رسید مغازه خیاطی اش را اجاره دهد ودر همان نزدیکی مغازه پارچه فروشی بزند
بههمیندلیل دنبال خیاطی خوب برای اجاره دادن مغازه گشت
پس از مدتیخیاط ماهری پیدا کرد و مغازه را اجاره داد وخودش مشغول پارچه فروشی اش بود
سالیانی گذشت و مردم عاشق خیاط جدید شده بودند چون خیاط جدید برای کسانی که پولی نداشتن با پارچه مجانی ودستمزدکم پارچه میدوخت وتحویل میداد
به همین دلیل مردم ان محل از اقای اسمگ رو برگرداندن و به خیاط جدید احترام میذاشتن
پس ازمدتی اقای اسمگ براثر مریضی در گذشت و جزدوسه نفر از همسایگان برای خاکسپاری نیامدند
روزهای بعد هرکس از نیازمندان به خیاط جدید برای لباس جدید سر میزدنخیاط با عصبانیت گفت مال مفت مزه کرده دیگر چیزمفتکینداریم
مردم که علت را جویا شدند خیاط گفت چون کسی که پول پارچه ودستمزد شما نیازمندان را حساب میکرد مرده است
مردم متوجه داستان ها و خوبی های اقای اسمگ شدند و از رفتاری که بااو کردند بسیار احساس پشیمانی کردند اما حیف که دیگر وقتی برای جبران نبود