Miracle , a Short Story

salamm

Known
Messages
197
Reaction score
502
Points
93
Miracle:

Tina was born into a poor family of four. Even though she was only five years old, she seemed to understand more than her age. One day, while playing by the door, she overheard her parents talking quietly.
Her father told her mother that with their little money, they couldn't save their son's life. He had visited many doctors and pleaded for help, but no one agreed to operate on their son with the money they had. He said only a miracle could save him.
Her mother, unable to stop crying, went to her sick son and kissed his face. Tina, worried after hearing their conversation, went to her piggy bank, took out all the coins she had, and headed to the pharmacy.
With her small stature, she called out to the pharmacist and asked, "Excuse me, how much does a miracle cost?" The pharmacist, not understanding her, asked her to repeat the question.
Tina asked again, "How much is a miracle?" The pharmacist laughed and said they didn't sell miracles. The little girl, feeling sad, asked, "Where can I buy one?" The pharmacist then asked, "Why do you need a miracle?"
Tina said her brother was sick. Her father said that only a miracle could save him. A tall, well-dressed man who was listening approached the girl and asked to be taken to her brother. Tina went with the man to their home, where he spoke with her father. They agreed to perform surgery on Tina's brother the next morning.
The next morning, the surgery went well, and Tina's brother recovered. Her father, happy but anxious, went to see the man from the night before, who happened to be a neurologist, to ask about the surgery costs. The man smiled and told the father that the payment was settled.
Curious, the father asked how much it was. The man pointed to Tina and said "miracle" before leaving. Sometimes, God is found in those who do good deeds.





تینا در یک خانواده ۴ نفره فقیر بدنیا امده بود بااینکه ‌پنج سال بیشتر نداشت اما انگار که بیشتر از سنش میفهمید
روزی داشت پشت در اتاق بازی میکرد صدای پدر مادر خود را شنید که داشتن باهم اروم صحبت میکردند
پدر به مادر گفت‌بااین پول کم‌نمیتوان‌جان پسرمان را نجات بدیم
پیش هر دکتری رفتم و‌خواهش کردم اما کسی موافقت نکرد‌بااین‌پول‌پسرمان‌‌ را عمل کنند
فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد
مادر که اشک هایش بند نمیداد پیش پسر مریضش رفت و صورت او را میبوسید
تینا که حرف ها شنیده بود و نگران شده بود به سوی قلکش رفت و هرچی خورده سکه داشت داخل جیبش گذاشت و به‌داروخانه رفت
با اون قد کوچکش متصدی داروخانه را صدا کرد و‌ گفت ببخشید قیمت معجزه چقدر است؟
متصدی که متوجه حرفش نشد از او‌ خواست‌ دوباره سوالش را بپرسد
دخترک‌سوال خود را دوباره پرسید : معجزه قیمتش چقدر است
متصدی داروخانه به سوال او‌خندید و‌گفت ما معجزه نمیفروشیم
دخترک‌ با اندوه پرسید از کجا میتوانم بخرم؟
متصدی گفت برای چی معجزه میخای؟
تینا گفت برادرم مریض است پدرم گفت فقط معجزه میتواند او را نجات دهد
مردی بلند قامت با ظاهری مرتب که مشغول گوش دادن به صحبت ها بود به دخترک گفت من را پیش برادرت ببر
تینا همراه با مرد به خانه رفتند و مرد با پدر تینا صحبت کرد و قرار بر این شد برادر تینا را فردا صبح عمل کنند
فردا صبح شد و عمل به خوبی گذشت و حال برادر تینا خوب شد
پدر خوشحال اما با نگرانی پیش مردی که دیشب به خانه ـنها رفته بود و از قضا دکتر مغز و اعصاب بود رفت تا هزینه عمل را بپرسد
مرد با روی خوش به پدر گفت پولش حساب شده است
پدر گفت چطوری ؟ پولش چقدر است؟
مرد با نشان دادن تینا به پدر گفت *معجزه *و ان ها را ترک کرد.
گاهی خدا در دل کسانی است که خوبی میکنند .​
 
wonderful story once again. keep making many more salamm. continue inspiring and entertaining everyone with your beautiful stories.
 
Top